چه اشکالی دارد ؟؟
باورم نمی شد ولی واقعاً برف باریده بود؛ یادم نمی آید آخرین باری که اصفهان چنین برفی را به خود دیده بود چند سال پیش بود؛ بچه ها ریخته بودند بیرون و برف بازی می کردند و حتی روی برف ها غلت میزدند؛ من بی اختیار خندهام می گرفت ولی وقتی یادم می آمد که توی چنان فضایی جای خیلی ها خالی بود خندهام خشک میشد. این روزها خیلی از ایرانی ها نمی توانند بخندند. خیابان ها تقریباً خلوت بود و در چنان هوای سردی مردم جز برای کار ضروری بیرون نمی آمدند. در ایستگاه اتوبوس منتظر آمدن اتوبوس بودم که حس کردم کسی دارد به من نزدیک می شود. یک لحظه نگاه کردم دیدم مرد جوان معتادی است که پشتی خمیده دارد و پتوی چرک آلودی را روی سر و گوشش کشیده است. همانطور که داشتم قدم میزدم به بهانهی قدم زدن از او فاصله گرفتم. نخواستم ببینمش نه برای اینکه از دیدن من خجالت بکشد و غرورش بشکند مسلماً برا ی او دیگر غروری باقی نمانده بود؛ بلکه برای اینکه خودم خجالت نکشم؛ از دیدن او شرم نکنم و دردم نگیرد.
دور شدم واز دور نگاهش کردم. درست پشت سرش بنای شکوهمند یک مسجد بود. نشست تکیه به دیوار مسجد داد و شروع به خوردن چیزی کرد که نفهمیدم لقمه نانی بود یا تکه کیکی! یک لحظه از ذهنم گذشت این بیچاره توی این یخبندان و تاریکی جایی را برای ماندن و استراحت کردن دارد؟ نکند بی خانمان باشد؟ و باز با خودم گفتم کاش در این مسجد باز می بود و این معتاد می توانست برود داخل ... کاش در خانهی خدا را به روی بندگانش قفل و کلید نمی کردند... اما مگر میشود؟ فکر کن به یک متولی مسجد بگویی آقا اجازه بده این معتاد شب را اینجا توی مسجد بماند؟ به درک که همه چیز را بدزد و با خود ببرد... به درک که بخواهد توی مسجد مواد مصرف کند. چه اشکال دارد که در خانه خدا به روی بنده هایش باز باشد. معتاد و غیرمعتاد و دزد و غیر دزد و خوب و بدش به ماچه. مگر همه بندگان این خدا نیستند؟ این همه مسجد باشکوه و تمیز و وسیع وجود دارد و بدون رودربایستی باید اعتراف کرد فقط به اندازهی یک اتاق سه در چهارش عملاً کاربرد دارد. چه مانعی هست که بخواهیم مابقی مساحتش را تغییر کاربری بدهیم و در اختیار هزاران بی خانمان ،هزاران به بن بست رسیدهی بی چاره بگذاریم ؟ که در آن زندگی کنند؛ هدیهای باشد از طرف خدا به بندهاش ؛ من قول میدهم همین بندگان بشوند پای ثابت صفوف نماز جماعت و مبلغان راستین بی چشم داشت رأفت اسلامی...
من دردم می گیرد بی خانمانی از کنار مسجدی عبور کند و در بسته ی مسجد را ببنید و در دل چیزی بگوید. من دردم میگیرد کسی بگوید (به خودش دردل یا به دیگری در گفتگو) معتاد را به مسجد راه نمیدهم... تو از کجا میدانی شاید خدا راه بدهد؛ من که بندهی خدا هستم راه میدهم؛آیا کرم و مهمان نوازی خدا به اندازهی من نیست؟
انتهای پیام / روزنامه دیدهبان زاگرس