مادر
پیر و بیمار و ناتوان بود. این اواخر زمینگیر هم شده بود. دخترش او را ترو خشک میکرد و با مهربانی برایش همه کار میکرد. داروهایش را تهیه میکرد و با محبت به خوردش میداد.
با عشق برایش غذا میپخت و گاهی هم روی ویلچر او را به گردش میبرد. مادر نمیدانست چگونه از دختر قدردانی کند و حقش را به جا بیاورد. میدانست هرگز نمیتواند برایش جبران کند. دلش را به این خوش میکرد که روزگاری نه چندان دور او که مادر بوده است؛ همین دختر را حتی خیلی بیشتر و مهربانانه تر نگهداری کرده و پرورانده.
میخواست دعایش کند و بگوید الهی پیر بشوی مادر! اما زبانش نمیچرخید. پیر شدن چندان هم خوب نبود. دخترنیز در خلوت خود میگفت: من هر چه برای مادرم کردهام و آنچه برایش خواهم کرد هرگز گوشهای از حق مادریش را ادا نخواهد کرد. این وظیفهی من است که ... اما کسی در درون به او میگفت خسته است! بس است ! یک حس خبیثانهای از درون به او میگفت : تو اسیر این آدم شدهای و آزادی و خوشیات فدای این زن شده است ... دختر به او نهیب میزد حتی سرش داد میزد: خفهشو ! او مادرم است . اما یک لحظه فقط یک لحظهی خیلی کوتاه از دلش میگذشت : کاش میمُرد ... من هم آزاد میشدم؛ توی دلش میزد زیر گوش این موجود خبیث! از خودش بدش میآمد اما ... .
نشسته بود بالای سر جوانش. جوانی که رشید بود. دوست داشتنی بود و همهی دنیایش بود. اما چند سالی بود که به کما رفته بود و زندگیش نباتی شده بود. در بیمارستان کاری از کسی برنیامده بود و او را به خانه آورده بودند. او شده بود پرستار تمام وقت فرزند بیمارش ... پسری که نه میدید نه میخندید و نه چیزی میگفت و شاید نه چیزی میفهمید ... اما او یک مادر بود. موجودی که با فداکاری تعریف میشد.
آدمی که نمیتواند فدا نشود و جانش را قربانی فرزندش نکند. داشت خودش را ذره ذره در کالبد جوانش میریخت مگر روزی جانی دوباره بگیرد و به زندگی برگردد. سه سال گذشته بود و شاید سی سال دیگر هم میگذشت و معجزهای رخ ندهد ... گاهی آخر شبها که بی رمق سر به روی بالش می گذاشت میدید که چقدر خسته و کاسته است . چقدر نیاز دارد که بمیرد ... چقدر مادر بودن او را فرسوده است.
گاهی یک نفر، خبیثانه از درون خیلی با احتیاط و آهسته به او می گفت: - کاش این بچه میمرد ... آسوده میشدم. داغ میشد توی خودش جیغ میکشید و توی گوشش میزد... خودش را سرزنش میکرد ... اما ... قطره اشکی سوزناک از گوشهی چشمش فرو میچکید*****.
منشا همهی دوست داشتنها در ما آدمها، خودخواهی و سودجویی است. ما کسی را دوست داریم که بودنش برای ما سودمند باشد؛ مادر فرزندش را دوست دارد چون فرزند شیرین و دوست داشتنی است. از بودنش و پروردنش لذت میبرد. فرزند به این خاطر پدرش را و مادرش را دوست دارد که به او محبت می کنند؛ تکیه گاه او هستند و نیازی از نیازهای روحی و جسمی او را برطرف میکند. زن و شوهر یا دو رفیق، دو همسایه، دو هم خانه به هم وابسته اند و به هم علاقه و دلبستگی دارند چون نیاز به همدم، هم صحبت نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن نیاز به ستایش و تکریم و به هرحال نیازی از نیازهای همدیگر را برطرف میکنند. ما دیگری را دوست داریم چون به او نیاز داریم بودنش برای ما لذت بخش است... زمانی که بودنِ دیگری ( هرکسی) نفعی و لذتی برای ما نداشته باشد ما میخواهیم که نباشد؛ با عذاب وجدان یا بی عذاب وجدان ...
قصهی آدمها قصهی زیبایی نیست ...
مدتهاست حقانیت این گزاره که «انسان اشرف مخلوقات است» در من ترک برداشته است.
خدایی که انسان خلیفه و شبیهاش باشد را دوست ندارم.
یک چیزی در «انسان بودن»ما هست که مرا از انسان بودن شرمگین میکند.
ما مغرورانه و به دروغ ادعایی میکنیم که اشرف مخلوقات و سرور کائنات هستیم اما در حقیقت این یک ادعای اثبات نشدهی بلا منازع است. در این میدان رقیبی نیست که مناقشه کند و خلافش را به ما بنمایاند ...
دیوارها و زنجیرها و شلاقها و شمشیرها و گلولهها و اشکها خونابه ها و کبودیها و دردها و تحقیر ها وتنهاییها کجا میتوانند زبان باز کنند و حقیقت را برملا کنند؟
انتهای پیام / روزنامه دیدهبان زاگرس