اگر بخواهم خودم باشم و به دلخواه خودم زندگی کنم دو راه بیشتر ندارم؛ یا اینکه در میان مردم باشم و انگشت نمای خاص و عامشان شوم و سرزنش ها و قضاوت ها و ملامت هایشان را به جان بخرم و یا این که ترکشان کنم و از میان شان بروم؛ من راه اول را انتخاب می کنم؛
در میان آدم ها می مانم و خودم را به آنها تحمیل میکنم؛ چند روزی است پدرم را از دست داده ام... وقتی خبر فوتش را شنیدم، شبی که با خود تکرار میکردم " دیگر او را ندارم" دلم میخواست دور از هرگونه هیاهو و شیونی بروم توی اتاقش؛ تکیه بدهم به دیوار و زل بزنم به جای خالیش و فقط فکر کنم؛ به اینکه « انسانی آمد، کمی ماند و بعد رفت» این موضوع برای من خیلی جای فکر داشت .من بیش از آنکه نیاز به گریه داشته باشم تشنهی فکر کردن بودم... لابه لای فکر کردنم حتماً به تلخی اشک می ریختم و هق هق گریه هم می کردم... اطرافم را صدها دوست و آشنا و فامیل دور و نزدیکی گرفته بودند که بر سر و صورت خود می زدند و سیل اشک از چشمانشان جاری بود... میدانستم در نظر آنها من یک لیست بالا بلند باید و نباید داشتم که باید مو به مو آنچنان که معمول بود و رسم بود به جا می آوردم؛ باید سریع لباس روشنم را با یک لباس تیره رنگ عوض می کردم؛ باید بی وقفه فریاد میزدم ؛نباید ساکت و بی حرکت می ماندم؛ نباید میل به غذا میداشتم؛ باید قید بچه هایم را می زدم؛ گوشیم را خاموش میکردم و آهنگ زنگش را تغییر میدادم؛ باید... اما نه!
من میل داشتم موسیقی مورد علاقه ام را گوش کنم و توی شهر قدم بزنم و همزمان به پدرم فکر کنم؛ کودکم را که از صدای جیغ زن ها ترسیده بود بغل کردم؛ بوسیدم و آرامش کردم؛ دادم دست کسی ببرد با او بازی کند. دست خواهر کوچکم را گرفتم و از اینکه آنطور ضجه می زد منعش کردم؛ بیا درباره ی پدر حرف بزنیم !چرا گریه میکنی؟ چرا ناراحتی؟! راضی نیستی پدر از آن همه درد و رنج بیماری آسوده شود؟ ماندن به شرط شیمی درمانی و دیالیز؟ این خودخواهی نیست؟! نه! من خوشحالم زیرا بد حالی او تمام شده بود؛ با جای خالی و دلتنگی هایم هم کنار می آیم... موسیقی گوش میدهم؛ قدم میزنم؛ فکر می کنم؛ اشک میریزم؛ سفر میکنم؛ بازی بچه ها را نگاه می کنم؛ خندهی آدم ها را گوش می کنم؛ لباس رنگ رنگ میپوشم؛ کتاب می خوانم... این هاست که حال یک ماتم زده را خوب میکند. من خودم هستم؛ زیر بار نمایش و نقش بازی کردن نمیروم؛ تن به هزارو یک رسم و خرافه و جهالت نمیدهم؛ مرگ را جزئی از زندگی میدانم؛ برای مرگ تعریف قشنگی دارم؛ انتظار ندارم برای پدرِ من دوست و فامیل و همسایه و آشنا خون گریه کنند؛ توقع ندارم همه سیاه بپوشند؛ همه غمگین باشند... باران غم ببارد و دنیا به آخر برسد؛ همین امروز همین حالا همهی دیگران باید شاد باشند و شاد بخندند؛ زندگی جاری است؛ زندگی زیباست حتی در نزدیکی مرگ! و در عین حال زیر لب زمزمه می کنم: تولد چرا؟ برگرد ! کدام خوشبختی؟….
انتهای پیام/
دیده بان زاگرس