مدیریت ناتوان، ویرانی پایدار

اکبر ایازی
جهان امروز در چنبره تحولات پرشتاب فناوری، پیچیدگی روزافزون بازارها و درهمتنیدگی نظامهای اقتصادی و اجتماعی گرفتار است. در این میدان پرچالش، کیفیت مدیریت به عاملی سرنوشتساز برای توفیق یا شکست سازمانها بدل شده است. با این حال، پدیده شوم مدیریت ناتوان و غیرمتخصص همچون سایهای تهدیدآمیز، نه تنها بر کارکرد امروز نهادها، بلکه بر آینده آنان سنگینی میکند. تاوان این ناکارآمدی، صرفاً زیان مالی مقطعی نیست، بلکه خراشی عمیق بر پیکره سازمان است که بهبود آن به زمانهایی طولانی و منابعی کلان نیاز دارد و چه بسا آثار آن به کلی غیرقابل جبران باشد.
ریشه این معضل را غالباً باید در فرآیندهای معیوب انتخاب و انتصاب جستجو کرد. گاه بر پایه معیارهایی بیربط به شایستگی، مانند روابط خانوادگی، پیوندهای سیاسی یا وفاداریهای گروهی، افرادی بر مسند مدیریت تکیه میزنند که از دانش تخصصی لازم و مهارتهای راهبری بیبهرهاند. در مواردی دیگر، ساختارهای دیوانسالارانه فرسوده، فساد یا انباشت اطلاعات نادرست، حتی مدیران بالقوه توانمند را به عناصری ناتوان تبدیل میکند. خطر هنگامی به اوج میرسد که این پدیده در بخشهای حیاتی مانند سلامت، فرهنگ، انرژی، آموزش، زیرساختهای کلان و فناوری اطلاعات رخنه کند. آثار مخرب چنین مدیریتی نخست در عرصه عملیاتی خودنمایی میکند. تصور کنید مدیر غیرمتخصصی در یک نیروگاه هستهای، به دلیل ناآگاهی از پروتکلهای ایمنی، ریسک یک فاجعه را افزایش دهد یا در یک شرکت پیشرو در فناوری، ندانستن اصول توسعه نرمافزار، منجر به شکست پروژهای اساسی و از دست دادن بازار شود. این مدیران، از درک پیچیدگیهای فنی ناتوانند، لذا یا دچار فلج تصمیمگیری میشوند یا بر مبنای دادههای ناقص و مشورت با چهرههای نامناسب، دست به انتخابی شتابزده و خطرآفرین میزنند. نتیجه نهایی کاهش شدید بهرهوری، اتلاف منابع، ایجاد گلوگاههای بیشمار و در نهایت از دست دادن توان رقابت در عرصه ملی و بینالمللی است. اما فاجعه وقتی کامل میشود که پیامدهای این ناتوانی از سطح عملیاتی فراتر رفته و به جان سرمایه انسانی سازمان بنشیند. کارکنان متخصص و باانگیزه، در فضایی که شایستهسالاری قربانی رابطهگرایی و چاپلوسی شده، دچار سرخوردگی عمیق میشوند. آنگاه است که فرار مغزها آغاز میگردد؛ خروجی که تنها ترک فیزیکی افراد نیست، بلکه گریز دانش، تجربه و جرقههای نوآوری از سازمان است. بدین ترتیب حافظه سازمانی به تدریج محو میشود؛ پروژهها نیمهکاره رها میشوند، درسهای عبرت ثبت نمیگردند و هر مدیر تازهوارد، چرخ را (اگر بتواند) از نو میسازد. این چرخه باطل، سازمان را در دور باطل ناکارآمدی و شکست مداوم زندانی میکند.
همراه با این فرسایش انسانی، اتلاف عظیم منابع رخ مینماید. مدیران ناتوان، سرمایههای مالی، زمانی و طبیعی را با تصمیمهای غیراقتصادی به باد فنا میدهند؛ سرمایهگذاری در طرحهای زودبازده ولی بیمغز، انعقاد قراردادهای زیانبار و بیتوجهی به نگهداری از داراییهای موجود، نمونههایی از این اتلافگری است. اما هزینه واقعی و پنهان، هزینه فرصت از دست رفته است. در حالی که رقبا با مدیریتی هوشمند و آیندهنگر در حال پیشتازی در عرصه نوآوری و تسخیر بازارهای جدید هستند، سازمان تحت سیطره مدیریت ناتوان، از قافله پیشرفت بازمیماند و فرصتهای طلایی را یکی پس از دیگری از دست میدهد. این شکاف در بلندمدت چنان ژرف میشود که حتی با آمدن مدیران شایسته نیز پرکردن آن کاری دشوار و گاه ناممکن خواهد بود. در این میان، اعتماد که بنیادیترین سرمایه اجتماعی هر نهاد است، لطمه میبیند. سهامداران، مشتریان، تأمینکنندگان و عموم جامعه، اعتماد خود را به سازمانی که پیوسته به دلیل تصمیمات نادرست مدیرانش در آتش بحران میسوزد، از دست میدهند. بازسازی این اعتماد ویرانشده، به زمانهایی دراز و هزینههایی گزاف نیاز دارد و در مقیاس کلان، اگر مدیریت ناتوان در نهادهای حاکمیتی یا شرکتهای بزرگ دولتی شایع شود، میتواند به بیاعتمادی عمومی به کل سیستم بینجامد که ترمیم آن مستلزم تحولاتی بنیادین است.
تأثیرات مخرب گاه فراتر از سازمان و جامعه رفته، دامان محیط زیست و میراث نسلهای آینده را نیز میگیرد. تصمیمات غیرکارشناسی در اجرای پروژههای عمرانی بدون مطالعه ارزیابی زیستمحیطی، مدیریت غلط پسماندهای صنعتی یا نادیده گرفتن استانداردهای آلایندگی، صدماتی جبرانناپذیر به آب، خاک، هوا و تنوع زیستی وارد میکند. اینها بهای سنگینی است که جامعه برای ناتوانی معدودی مدیر امروز، برای دههها خواهد پرداخت. برای رهایی از این گرداب ویرانگر، چارهای جز رویآوری به راهحلهای سیستماتیک و فنی نیست.
نخستین و بنیادیترین گام، استقرار واقعی و بیچون و چرای شایستهسالاری علمی است؛ به این معنا که مکانیسمهای شفاف و مبتنی بر شایستگی، متشکل از آزمونهای تخصصی سختگیرانه، ارزیابیهای روانشناختی و مصاحبههای ساختاریافته با حضور خبرگان بیطرف، سرنوشت انتخاب و انتصاب مدیران را تعیین کند. پس از بررسی دقیق، نظام آموزش مستمر و اجباری مدیران باید دانش و مهارتهای آنان را در حوزههایی چون مدیریت و راهبری، مدیریت پروژههای پیچیده، تحلیل داده و فناوریهای نوین بهروز نگه دارد. در سطح ساختاری، استقرار حکمرانی خوب با تفکیک واضح نقشها، تشکیل کمیتههای تخصصی مشورتی (فنی، ریسک، اخلاق) و الزام به شفافیت اطلاعاتی و پاسخگویی مدیران، امکان تصمیمگیریهای مبتنی بر خرد جمعی را فراهم میآورد. پیوند تنگاتنگ پایش و ارزیابی عملکرد با این ساختار ضروری است؛ تعریف شاخصهای کلیدی عملکرد کمی و کیفی که اهداف بلندمدت را میسنجند و بر اساس آنها مدیران ناکارآمد به سرعت شناسایی و جایگزین شوند. در بطن این سامانه، ایجاد فرهنگ یادگیری و پذیرش خطا حیاتی است؛ سازمان باید به محیطی امن تبدیل شود که در آن خطاهای کوچک به عنوان فرصتی برای درسآموزی و بهبود شناسایی شوند، پیش از آنکه به فجایع بزرگ تبدیل گردند. این امر مستلزم زدودن فرهنگ سرزنش و تقویت کامل گزارشدهی شفاف است. در نهایت، بهرهگیری هوشمندانه از مشاوران مستقل و هیئتهای علمی متخصص میتواند پشتوانهای فنی برای تصمیمات مدیریتی فراهم آورد.
بهراستی مدیریت ناتوان و غیرمتخصص، بیماری مزمنی است که درمان آن به مراتب کمهزینهتر از تحمل عواقب وحشتناک آن است. آینده هر سازمانی در گرو تصمیمات امروز آن است. اگر این تصمیمات توسط کسانی گرفته شود که فاقد تخصص، بینش و حس مسئولیتپذیری لازم هستند، نه تنها آینده آن نهاد، بلکه رفاه ذینفعان آن و در مقیاسی وسیعتر، سلامت جامعه به خطر میافتد. زمان آن فرا رسیده که با عزمی جزم و رویکردی علمی، با تأکید بر شایستهسالاری راستین، سد محکمی در برابر انتصاب مدیران ناتوان بنا کنیم. سرمایهگذاری روی جذب، پرورش و نگهداری مدیران لایق و دانشمحور، نه یک هزینه اضافی، بلکه ضرورتی انکارناپذیر برای تضمین آیندهای پایدار و سربلند است. آینده را نباید به دست مدیران ناتوان سپرد؛ چرا که تاوان گزاف این سهلانگاری را نسلهای بعد خواهند پرداخت و سنگینی این بار بر دوش تاریخ خواهد ماند.
انتهای پیام / روزنامه دیدهبان زاگرس

