و اما ...
سرگذشت کسی را داشتم می خواندم که عضو حزب کمونیست بود و توی یک کشور کمونیستی زندگی کرده بود.
این شخص در بیان برنامهی یک روز عادی خود، ناخواسته به نکتهای اشاره کرده بود که توجهم را جلب کرد و آن اینکه یک عضو حزب در طول یک روز اگر دانش آموز یا دانشجو بود پس از فراغت از درس و دانشگاه و اگر کارمند یا کارگر بود پس از اتمام ساعات کار خود به طور روزانه ملزم به شرکت در برنامههای آموزشی و جلساتی بود که حزب برگزار میکرد و هرگونه غیبت اعضاء به هر دلیل با واکنش تند و مجازات شدید از سوی حزب مواجه بود. به گونهای که یک شهروند این کشور کمونیست در تمام طول روز چه در محیط مدرسه و دانشگاه و چه در محیط کار و جامعه در معرض تبلیغات ایدئولوژیک و شست و شوی مغزی رهبران حزب بود . طوری برنامه ریزی شده بود که شخص امکان اینکه گزینهی فکری دیگری در دسترس داشته باشد و شیوهی عملکرد دیگری داشته باشد از او سلب شده بود. نکتهی تأمل برانگیز روایت او این بود که آنها آنقدر درگیر کار و تلاش و فعالیت و جلسه و برنامه بودند که وقت انجام کار دیگری را نداشتند؛ یعنی در پایان روز فقط به اندازهی یک استراحت شبانگاهی و تجدید قوا وقت خالی و فراغت داشتند. او به این سوال چراهرگز به صحت ادعاهای حزب شک نکرده بودند؟ پاسخ داد ما فرصتی برای فکر کردن و اندیشیدن نداشتیم! این پاسخ مرا یاد چیزی انداخت که مدتها قبل با خود زمزمه کرده بودیم.
یک شب که بعد از مدتها خسته از کار روزانه و امور منزل بلاخره یکی دو ساعت وقت گیر آوردم و با خود خلوت کرده بودم یادم آمد که ای وای! آخرین باری که من وقت کردم فکر کنم کی بود؟ به خودم روال زندگیم و دور باطلی که خود را اسیرآن کرده بودم نگاه کردم و دیدم آنقدر مشغله و مسئله و دغدغه و برنامه دور خودم تنیدهام که از صبح تا شب فقط دارم میدوم و تقلا می کنم و فقط به اندازهی یک خواب شبانه و تجدید قوا برای دویدن های روز بعد وقت دارم؛ این روزها نه تنها من بلکه میلیونها مثل من آنقدر در چرخهی کار و گرفتاری و برنامه و هدف های مادی روزمره گیر افتادهایم که وقت فکر کردن و اندیشیدن به مسائلی فراتر و مهمتر از زندگی روزمرهمان را نداریم؛ فرصت این که به چیزهای مهم تر از سیر کردن شکم و پرداختن اجاره خانه و خرج تحصیل فرزندانمان فکر کنیم را نداریم؛ تبدیل شده ایم به یک سری ابزار؛ پیچ و مهره و آچار و چرخ دنده و... مقصر هم ما نیستیم؛ اقتصاد لنگ لعنتی این خواب را برای ما دیده است؛ تصویر نوستالژیکی که از " پدر" هامان در ذهن ما هست مردی است که بخشی از روزش را در اداره یا کارخانه بود و بخشی از روزش مال خودش بود. روی مبل لم میداد و روزنامه یا کتاب می خواند و چای می نوشید! مادر هامان در طول روز یکی دو ساعتشان مال خودشان بود؛ یا توی کوچه با زنان همسایه به گفت و شنود میگذراندند یا به نحوه دیگری به دلخواه وقت می گذراندند. اما امروز یک شیفت کاری آن پدر دیگر جوابگوی هزینهها نیست و یک مرد معمولاً دو شیفت و بلکه سه شیفت کار میکند و زحمت میکشد و آن مادر حتی اگر بیرون از خانه شاغل نباشد در خانه کار میکند؛ سبزی پاک میکند یا ترشی درست میکند یا حبوبات بسته بندی میکند یا کار خانگی دیگری برای کمک خرج خانه برای خود دست و پا میکند. ما تقریباً تمام طول روز را می دویم و کار میکنیم تا برسیم و بعد روز بعد باز شروع به دویدن میکنیم تا بتوانیم برسیم و این دور باطل و چرخهی معیوب مدام تکرار میشود؛ ما به ندرت فراغتی برای فکر کردن به آرمانها و اندیشههای بلند انسانی و پرداختن به سوالات بنیادین اجتماعی و عرفانی و فلسفی خود را پیدا می کنیم؛ آنقدر خسته ایم که اگر فراغتی هم پیدا شود ترجیح میدهیم فقط بخوابیم؛ امکان اینکه ولو کوتاه مدت از این تسلسل خارج شویم و از بالا به خودمان و به اصطلاح زندگی خودمان نگاه کنیم و ببینیم "داریم با خود چه میکنیم" را نداریم. این اقتصاد خائن لعنتی! نمی گذارد که "ما بفهمیم"! همه مشغول و تسلیم و سربهراه!!
انتهای پیام / روزنامه دیدهبان زاگرس