در حال نیایش...
زهرا موسایی
داشتم فکر میکردم صبح آن روز با چه امیدی از خواب بیدار شده بود ؟
قبل از رفتن، بچهاش را توی خواب بوسیده بود و قربان صدقهاش رفته بود ؟؟
پایش را به کوچه گذاشته بود گفته بود الهی به امید تو ؟خدایا خودم را به تو میسپارم؟؟
مسیر خانه تا محل کارش را با فکر کردن به چه چیزهایی طی کرده بود؟؟
با خود چه حرفهایی زده بود؟
به چه چیزهایی فکر کرده بود؟؟
احتمالاً گفته بود امروز مثلاً چهارم است تا عید ۲۵ روز بیشتر نمانده؛
احتمالاً به خودش گفته بود فلان روز عیدی و سنواتش را میگیرد؛
احتمالاً کلی برایش برنامه ریخته بود و بارها تغییرش داده بود .
مثلاً کدام قسط و بدهیش را چقدر بدهد. چقدر برای خرج خانه کنار بگذارد .
به زن و بچهاش برای خرید شب عید چقدر پول بدهد ؟
کرایه خانهاش را کی بدهد ....
آیا میتواند دو سه روز مرخصی را که به زور، شهرداری به او میدهد با زن و بچهاش برود شهرستان ؟
احتمالاً رویا زیاد بافته بود....
دارم فکر میکنم دقیقاً آن لحظه که آن سوء تفاهم داشت پیش میآمد؛ دقیقاً آن لحظه که داشت سمت پرچم میرفت ؛به چه چیز فکر میکرد؟دارم فکر میکنم دقیقاً آن لحظه که کسی از پل نیایش هلش داد پایین؛ دقیقاً آن لحظه که خود را میان زمین و هوا یافته به چه کسی فکر میکرده و با خودش چه میگفته؟؟
دارم درد میکشم ....!!! دارم فکر میکنم چند تا از این آدمها توی شهر هستند ؟آدمهایی که ممکن است فکر کنند کسی قصد توهین به مقدساتشان را دارد و خیلی راحت او را از پل میاندازند پایین ...یا هولش بدهند زیر یک ماشین..!! یابا قفل فرمان بکوبند توی مغزش..!!
و بعد ....
خیلی نگران بعدش نیستند ....
انتهای پیام / روزنامه دیدهبان زاگرس