فقر !!

کد خبر: 1266-20427 گروه: یادداشت
1402/04/27 19:47

زهرا موسایی

مهمان عزیزی که از روستایی دور افتاده به خانه‌ام آمده بود، پسرکی داشت باهوش و بسیار پر جنب و جوش.

 لابلای حرف‌هایش و از حالت حرف زدنش  فهمیدم که چه آرزوهای بزرگ کوچکی دارد. چه رویاهای ساده پیش پا افتاده‌ای که برایش دور از دسترس می‌نمود .

می‌گفت که همکلاسی‌هایش به خانه اقوامشان در شهرهای دیگری رفته‌اند و توی کلوب گیم‌ها چه بازی‌های خفنی انجام داده‌اند و با چه آب و تابی برای او تعریف کرده‌اند و به او فخر فروخته‌اند..! بی اختیار گفتم:خوب تو چرا نرفته‌ای ؟و یادم آمد که آنها ساکن روستای پرتی هستند و تازه احتمالاً پدر و مادرش حتی به اندازه یک بار هم نمی‌توانند برای چنان تفریحی هزینه کنند .

منتظر جوابش نماندم و ادامه دادم: من دارم می‌روم بیرون ؛خرید دارم ؛می‌آیی با هم یه سری به کلوپی بزنیم که به نظر خیلی درجه یک میاد؟

 چشم‌هایش از شادی برقی زد.

 نگاهی به مادرش انداخت و غیر مستقیم اجازه‌اش را گرفت .

راه افتادیم .از آنجا تا چند خیابان آن طرف‌تر که برسیم بی‌وقفه حرف زد .

همه اش درباره دوستان و همکلاسی‌ها و دل مشغولی‌ها و آرزوها و خواسته‌هایشان.. همه‌اش ناکامی ،همه‌اش رنج ،همه‌اش نداری و ناکامی ،خیلی جلوی خودم را گرفتم اشک نریزم ...

وقتی رسیدیم دیدم کلوپ بسته است .گفتم: اشکالی ندارد می‌رویم جای دیگری!

 رفتیم جای دیگری و جاهای دیگری..

 تازه اول صبح بود و یکی دو ساعت تا شروع کار بازار مانده بود. بدی اش این بود که به دلایلی عجله داشتم و نمی‌توانستم منتظر بمانم اما مهم نبود؛

 گشتیم و گشتیم و تمام شهر را پیاده و سواره زیر پا گذاشتیم اما انگار مقدر بود نشود .

بعد از ظهر هم باید برمی‌گشتند و ما فقط همین فرصت را داشتیم .

گفتم :مهم نیست صبر می‌کنیم تا باز بشوند! نگاهم کرد و پرسید به خاطر من می‌خواهی صبر کنی؟ با اطمینان جواب دادم آره فقط به خاطر تو..! دیدم انگار باورش نمی‌شود گفت: اما داری اذیت می‌شوی ..؟!!با قاطعیت گفتم :بشوم... مهم نیست .در عوض تو خوشحال می‌شوی .

چشم‌هایش نگاهی کرد که اشک به  چشم‌هایم آورد.

 باورش نمی‌شد کسی به خاطر خوشحالی او به خودش زحمت بدهد؛ باور نمی‌کرد خوشحالی او اینقدر مهم باشد باور نمی‌کرد او چنان ارزشی داشته باشد .

و خوشحال شدنش برای کسی اینقدر اهمیت داشته باشد!

 کلوپ گیم بالاخره باز شد و پسر بچه‌ای به همین سادگی به آرزوی بزرگی رسید...

 او را آنجا با دنیای بازی‌ها و رویاهایش تنها گذاشتم تا یک دل سیربازی کند.

 هزینه‌اش را حساب کردم و برای برگرداندنش با مسئول آنجا هماهنگ شدم. خودم هم برگشتم خانه ...

این پسر بچه در نظر من مثالی از طبقه متوسط یا قشر فقیر امروز ایران است .

نماد آدم‌های فقیر و احوال روزگارشان .

آدم‌هایی که زیر فشار اقتصادی له شده‌اند و تمام آرزوهایشان لگدکوب شده است و حتی عزت نفس و ارجمندی‌شان !

نه خوبی و محبت می‌بینند و نه خوبی و محبت می‌کنند..

 رنج و بدبختی چهره‌شان را درهم و اخمو کرده است و فکر می‌کنند که ذاتاً آدم اخمو و بدخلقی هستند.

 نگاهشان خشم آلود و زبانشان تلخ و گزنده است و گمان می‌کنند که جنسشان این است!

 میان خود و "آدم خوب‌ها"، آدم‌های خوش برخورد و مودب و درست و حسابی یک دنیا فاصله می‌بینند .

فکر می‌کنند خوب بودن و خوشبخت بودن لیاقتی می‌خواهد و می‌طلبد که آنها ندارند. آنها ارزشمندی خود را باور ندارند و شأنی برای خودشان قائل نیستند ..

هرگز نمی‌گویند در شأن من نیست که فلان حرف را نزنم و فلان کار را نکنم..

 شان و مرتبه شان آنقدر پایین و خفیف است که اجازه هر حرف و کاری را به آنها می‌دهد .

بی‌ادب و فحاش و کثیف اند ...

 آنها نه تنها فرودست اند بلکه فرومایه‌اند و حقیر و ضعیف .

فوتشان بکنی اشکشان در می‌آید!

 آدم‌های فقیر، برده‌های بدون منزلت، شهروندان مطیع ...


انتهای پیام / روزنامه دیده‌بان زاگرس
دیده‌بان زاگرس امروز
آرشیو

یادداشت
آرشیو