همین است که هست ...

کد خبر: 1339-20626 گروه: یادداشت
1402/06/26 21:16

زهرا موسایی -

 

لباس‌هایش را تا می‌کند و با دقت می‌چیند، لوازم التحریر را هم بارها می‌گذارد توی کیف و در می‌آورد، دوباره نگاه می‌کند. کیفش را روی کولش می‌اندازد ،کفش‌هایش را روی فرش می‌پوشد و جلوی آینه خودش را نگاه می‌کند ؛می‌خواهد بداند در نگاه دوستانش ،آن وقت که با این‌ها راه می‌رود و پز می‌دهد چطور به نظر می‌رسد ؟

مرا ،  مرا می‌بیند که دارم نگاهش می‌کنم و از ذوق کردنش ذوق می‌کنم .می‌دود سمتم و خودش را توی بغلم می‌اندازد. زبانش چرب است و خودش را هم لوس می‌کند :مامان! مرسی که این‌ها رو برام خریدی ...ببخشید کارتت رو خالی کردم !چانه‌اش را می‌کشم بالا و نگاهش می‌کنم، می‌گویم :بدجور تیغم زدی!.. کارتم خالی شد ...همه پول‌هایم رفت ...هرچه داشتم خرج شد اما..؟؟ اما ..؟؟

می‌داند ادامه‌اش چیست. می‌خندد و به جای من می‌گوید: اما خوشحالیِ دخترم را خریدم! و با هم می‌خندیم.

 برقی که چشمانش می‌زند و حس خوبی که دارد به تمام دنیا می‌ارزد..او برمی‌گردد سراغ وسایلش من هم خسته از یک خرید طولانی جایی می‌نشینم.

 ۱۰_ ۱۵ سال پیش وقتی حوصلم سر می‌رفت یا حالم چندان خوب نبود می‌زدم بیرون می‌رفتم خرید.

 خرید به معنای اینکه یکی دو ساعت قدم بزنم و چیزی بخرم برگردم. وقتی برگشتم خستگیِ روح و روانم در رفته بود و حالم خوب شده بود. اما خیلی وقت است دیگر از خرید کردن لذت نمی‌برم .

حالم نه تنها بهتر نمی‌شد که بدتر هم می‌شد. دیروز با خودم فکر کردم چرا راستی ؟

چرا دیگر مثل قبل نیست..؟ نگاه به خودم کردم .هرچه خواسته بودم برای بچه‌ها بخرم خریده بودم .همه چیز طبق برنامه‌ریزی بود. همانطور که پیش بینی کرده بودم . بچه‌ها هم راضی بودند؛ پس چرا حال من بد بود؟

 از کی اینطور شده بود؟

از کی بازار رفتن حالم را بد می‌کرد؟ از کجا؟ دیدم شاید از روزی بود که روبروی یک اسباب بازی فروشی، مادری را دیدم بچه‌اش را کشان کشان با خود می‌برد . بچه مثل ابر بهار گریه می‌کرد و التماس می‌کرد: من آن تفنگ را می‌خواهم.. و مادر هی می‌کشیدش و می‌گفت از عمو بپرس! ببین میگه این‌ها فروشی نیستند! بیا می‌گویم بابا برایت بهترش را بخرد!!

 و چه خجالتی می‌کشید جلوی رهگذرانی که با ترحم نگاهشان می‌کردند .

ایستادم و دور از چشم بچه ،کارتم را به زن نشان دادم ؛اشاره کردم برایش بخرد .اما قبول نکرد و با اصرار گفت :دارم ..توی کارت خودم هست؛ نمی‌خواهم برایش بخرم !

می دانستم دروغ می گوید با عجله گذشتم تا بیش از آن  زجر نکشد..زجرنکشم.

 شاید هم از روزی بود که باز کشمکش پدر و پسری توجهم را جلب کرد .این بار برای خرید بستنی !

دست پدرش را گرفته بود و محکم سمت بستنی فروشی می‌کشید...

 و پدر داشت قانع‌اش می‌کرد که جای دیگری بستنی بهتری سراغ دارد ...

از خود پرسیدم این مرد واقعاً پول خرید یک بستنی را هم ندارد ؟مگر می‌شود ؟شاید واقعاً بستنی بهتری سراغ داشت اما ضجه‌های پسر بچه و سر و وضع پدر جواب می‌داد بله حتی پول یک بستنی معمولی را هم ندارد ...

آخرش پدر یک چک افسری توی گوش پسر خواباند و او را از جا کند و با خود برد!

 من همانطور دنبالشان راه افتادم می‌خواستم کاری بکنم ولی مگر می‌شد زنی به مردی بگوید تو حتی نمی‌توانی یک بستنی برای بچه‌ات بخری! بیا کارت مرا بگیر برایش بخر...

 چه بلایی سر غرورش می‌آمد و شخصیتش چقدر مچاله می‌شد؟!

 با گریه‌های بچه‌ای برای بستنی چطور کنار می‌آمدم ؟

چند متر بی اراده دنبالشان رفتم و بعد چشم‌هایم را بستم و برگشتم... اصلاً لیس زدن بستنی، بعد از یک سیلی جانانه و یک آبروریزی حسابی مزه ی چه می‌داد؟

 یا شاید از روزی که "کودک کار"ی را دیدم در سرمای زمستان توی پیاده رو نشسته بود و "کش مو "می‌فروخت .

باد سردی می‌آمد و تن فلاکت زده‌اش را می‌لرزاند.

 دفعه بعد که آمدم بازار، یک کاپشن از بچه‌ها برایش آوردم .به سرعت از دستم قاپیدش و خوب براندازش کرد...

 راضی بود و خوشحال نگاهم کرد. من هم خوشحال بودم .دفعه بعد که دیدمش باز هم کاپشن نداشت !پرسیدم چرا کاپشنی که دادمت نپوشیدی؟ هوا سرد است ؟

داده بود خواهرش بپوشد. او انگار واجب‌تر بود .دفعه بعد هر طور بود باز لباس گرمی با خود آوردم و دادمش؛ اما او هر بار یک لاقبا می‌نشست و می‌لرزید .

فهمیده بود یا یادش داده بودند که برای کاسبی کردن باید دروغ گفت و فیلم بازی کرد .....

حالا هر بار چشم‌هایم را می‌بندم و رد می‌شوم .

احتمالاً مسئولین هم اگر بازار بروند همین کار را می‌کنند... نمی‌بینند و رد می‌شوند. شاید هم خوب نگاه می‌کنند.. خوب می‌بینند؛ لبخند خبیثانه‌ای می‌زنند و خطاب به مردم می‌گویند :گور بابای همه تان !!

چه بخواهید چه نخواهید همین است که هست ...

خواستید خواستید؛ نخواستید هم چه کار می‌توانید بکنید ؟؟!!


انتهای پیام / روزنامه دیده‌بان زاگرس
دیده‌بان زاگرس امروز
آرشیو

یادداشت
آرشیو