"دیار آرزوها "
زهرا موسایی -
نمیدانم چه چیزِ "پیر شدن "برای قدیمیها دوستداشتنی بود که برای ما دعا میکردند الهی پیر بشوی پسرم/ دخترم!
پیر شدنی که جلوی چشم ماست و پدران و مادران ما دارند از سر میگذرانند چیزی جز نفرین نیست ...
نمیدانم بین ما جوانی هست که بخواهد به چنین پیر شدنی برسد؟
ما هر طور بتوانیم از پیری فرار میکنیم .هر قدر زمان ما را به سمتش هول بدهد با تمام توان مقاومت میکنیم و نمیخواهیم به آن تن بدهیم.
هر روز آمار موهای سفیدمان را در آینه چک میکنیم و چارهشان میکنیم ؛حواسمان به چین و چروک اطراف چشم و دور دهانمان هست عمیق نشوند..
عدد سنمان را حتی از خانوادهمان هم پنهان میکنیم و تظاهر میکنیم ۶۰ سال و ۷۰ سال که سنی نیست ...
لاک قرمز و روسری صورتی و لباس سفید و موهای زیتونی و چهها را به کار میگیریم و با تمام وجود داد میزنیم نه من پیر نیستم و حالا حالاها مانده تا پیر بشوم .
شاید نمیخواهیم باور کنیم آن همه آرزو که در کودکی ما بود قرار نیست برآورده بشود..
نمیپذیریم که داریم به آخر خط میرسیم و زمان را از دست میدهیم و هنوز هیچ کار نکردیم...
و هیچ رویایمان محقق نشد...!
نه خوشبخت شدیم و نه از زندگی چیزی فهمیدیم.
درست مثل اینکه به ما بلیط سینمایی فروخته باشند و وصف فیلم قشنگی را داده باشند ولی ما هنوز روی صندلی ننشسته و فیلم شروع نشده؛ بگویند تمام شد.. بفرمایید بیرون !!
ما قبول نمیکنیم و مقاومت میکنیم و نمیخواهیم برویم بیرون. نمیخواهیم پیر بشویم .حتی انگار مرگ را و جوانمرگ شدن را به چنین پیر شدنی ترجیح میدهیم .
قرار نبود پیری اینطور باشد که هست..
فکر میکردیم پیری یعنی اینکه: زحمت کشیدن بس است عزیزم! وقت استراحت فرا رسیده.. زنگ تفریح زندگیت شروع شده. وقت آن است که نتیجه آن همه زحمت و دوندگیت را ببینی و از گنج رنجهایی که برده ای بهرهمند شوی .
به پاس آن همه زحمتی که کشیدی حالا هر ماه مبلغ قابل قبولی به حسابت واریز میشود و تو دیگر دغدغه نان درآوردن نخواهی داشت ؛نوبت آنهاست که جبران کنند و نان گرم و آب سرد تو را تامین کنند؛ وقت آن رسیده که تو تمام وقتت مال خودت باشد .خواستی روی مبل راحتی لم بده و یک دل سیر کتاب و روزنامه بخوان.. خواستی یک دل سیر مهمانی بده و کنار عزیزانت خوش باش.
یا نه کوله سفرت را بردار و به دل کوه بزن به عمق جنگل یا لب دریا ..شکار یا شنا...
یا چه میدانم هر تفریح و آموزشی که شوق آن در تو هست...
یا کاری که میل انجامش را داشتهای و ناتمام مانده .
اصلاً دور دنیا را بگرد! زمین خدا را زیر پا بگذار و هر جای عالم هر خوشی و تفریحی که مردمان دارند ببین و بچش !
آرزوها و رویاهایت را یکی یکی از صندوقچه خاطراتت بیرون بکش و برایشان برنامه بریز!
اما اشتباه فکر میکردیم؛ پیری،اینجا یعنی تمام .
چیزی نمانده که تو دست خالی تمام بشوی! پیری یعنی بازنشستگی.. یعنی ۳۰ سال زحمت بکشی و در پایان هر ماه به اندازه یک هفته ی هر ماه کف دستت بگذارند و تو بمانی و هزار درد و گرفتاری که درمان همشان پول است ..
یعنی بعد از ۳۰ سال زحمت کشیدن دوباره از نو شروع کنی به زحمت کشیدن !!
نگهبانی یا مسافرکشی یا هر آنچه که دو ریال روی سه ریالت بگذارد .
یعنی ۳۰ سال برای مملکتی زحمت بکشی و بعد خیلی محترمانه کنارت بگذارند و رهایت کنند و هیچ دردت به هیچ کدامشان ربطی نداشته باشد .
یعنی برگردی پشت سرت را نگاه کنی و با درد بگویی ۳۰ سال زحمت کشیدم تا به اینجا برسم ؟؟
رویا..؟ آرزو..؟ تفریح..؟
برای مردها همه شان خلاصه می شوند در اینکه چندتا چندتا توی پارکی روی چمنی کنار هم بنشینند و همه باهم بنالند یا روی نیمکتی روبه خیابانی بنشینند و دورها رانگاه کنند ببینند چقدر مانده بمیرند..
و برای زن ها همه شان خلاصه می شود در اینکه چندتا چندتا کنار هم بنشینند و بنالند .
برای آنها بازنشستگی معنا ندارد و رسالتشان هم این است که بچه هایی که زاییده اند شوهر بدهند یا زن بدهند و وقتی این مهم انجام شد دیگر به وجود آنها نیازی نیست و به اعتراف خودشان دیگر خیالشان آسوده است و آرزویی ندارند .
اینجا ایران است.
سرزمین بسوز و بسازها ...
نه دیار آرزوها ....
انتهای پیام / روزنامه دیدهبان زاگرس